آلبرت کامو (Albert Camus)، رمان نویس و فیلسوف فرانسوی نظریه خود را راجع به خودکشی به شکلی دیگر بیان میکند، در سال 1952 در یکی از نوشته هایش درباره اوضاع نابسامان انسان مدرن امروزی می نویسد و او را « قهرمانی توخالی» توصیف میکند.“انسان مثل سیزیف (افسانه یونان باستان) به زندگی بی حاصل که از معنا تهی شده است، محکوم است. او باید (مثل سیزیف) سنگی سخت را با زحمت به نوک قله برساند. فقط با این هدف که به محض اینکه به مقصد می رسد، باید دوباره این مسیر را طی کند. این چرخه باطل همیشه و همیشه تکرار خواهد شد.”
به باور کامو انسان دارای روحی با اصالت است. بالاخره آدمیزاد برای مواجهه با پوچی زندگی به درجاتی از این اصالت نیاز واجب دارد. نویسنده معتقد است که زندگی را فارغ از اینکه چقدر چهره زشت خود را نمایان می کند، می توان با تمام وجود و شرافت زندگی کرد. (کامو، 1955/ 1991)
برای بسیاری از مردم، این جنبه از رنج کشیدن دیگر با قصه و تمثیل توصیف پذیر نیست؛ آن ها واقعا در حال جا به جا کردن سنگ بزرگ در زندگی شان هستند. رنج زیستن فراتر از تحمل آن هاست و فکر خودکشی دیگر یک مفهوم فسلفی و اگزیستانسیال نیست، بلکه تنها پاسخ ممکن است. «درد عاطفی عمیق» مفهومی پر تکرار در نظریه های خودکشی است؛ مفهومی که برای حضور همیشگی اش به «رایج ترین علت خودکشی» در نظریه های متفاوت معروف است. هر چند پدیده بغرنجی مثل خودکشی را نمی توان در سه کلمه خلاصه کرد و در این مقاله سعی داریم تا با بررسی همه جانبه نظریه های مختلف، درک روشن تری از خودکشی بدست آوریم.
در قرن گذشته خودکشی در بسیاری از رشته های مختلف مثل زیست شناسی، پزشکی، علوم اجتماعی و روان شناسی طرح شده است. همین ویژگی باعث تبدیل این رویداد به موضوعی مشترک میان طیف وسیعی از علوم شود. دیدگاه های مختلف راه را برای درمان های مختلف باز می کنند (دارو درمانی، خانواده درمانی، روان درمانی و…) و درک ما را از اینکه خودکشی چطور پدیده ای است افزایش می دهند. در این مقاله سعی داریم از دیدگاه های روان شناسی و جامعه شناسی به این موضوع نگاه کنیم و نظریه ها و تفسیر های شاخص ترین افراد این حوزه را به بحث بگذاریم.
دورکیم (Durkheim) و تئوری جامعه شناسانه
امیل دورکیم، بنیان گذار جامعه شناسی، در سال ۱۸۹۷، نخستین تئوری قابل توجه در زمینه خودکشی را با تمرکز بر جنبه های اجتماعی آن منتشر کرد متغیر های اصلی از دیدگاه وی، انسجام اجتماعی (social integration) و مقررات اجتماعی (Social regulation) بودند و او با معرفی چهار نوع خودکشی، نقش این متغیر ها را مشخص کرد.
خودکشی خودگرایانه (Egoistic)
در افرادی دیده می شود که از انسجام اجتماعی برخوردار نیستند و از جامعه یا همبستگی های رایج اجتماعی جدا شده اند. این افراد اغلب، گوشه گیر هستند و احساس تعلق به جایی ندارند.
خودکشی دگرگرایانه (Altruistic)
زمانی اتفاق می افتد که افراد همبستگی کاملی با جامعه ی خود دارند و در نتیجه، احساس میکنند مرگشان به نفع جامعه است. خلبانان کامیکازه (Kamikaze) در جنگ جهانی دوم و یا بمب گذاران انتحاری معاصر مثال هایی از این دست هستند.
آنومیک (Anomic)
اغلب میان جوامعی رخ می دهد که در آن ها مقررات اجتماعی در سطح بسیار پایینی قرار دارد. نبود این مقررات اجتماعی منجر به شکست شهروندان در یافتن معنای زندگی یا ساختار اخلاقی و در نتیجه، اختلال های اجتماعی و اقتصادی می شود؛ «قهرمان توخالی» داستان کامو، که بالاتر به آن اشاره شد، در این دسته بندی قرار می گیرد.
خودکشی جبرگرایانه (Fatalistic )
در جوامعی رایج است که مقررات اجتماعی شدت دارد و صاحب قدرت سرکوبگر و کنترلگر است. در چنین شرایطی افرادی که تمایل به خودکشی دارند، مرگ را به زندگی در چنین شرایط خفقان آوری ترجیح می دهند. خودکشی زندانی ای که دیگر نمی تواند شرایط زندان را تحمل کند، یا زنی که در جامعه ی مردسالار، مجبور به ازدواج با یک فرد از پیش تعیین شده می شود، در این دسته قرار میگیرد. دورکیم اثرگذاری گسترده ای داشت و اولین کسی بود که تلاش کرد به شکلی غیر اخلاق مدارانه و به دور از قضاوت های اخلاقی در مورد خودکشی تئوری سازی کند. هدف نهایی او این بود که انواع خودکشی و دلایل بروز آن ها را به صورت دقیق، مشخص کند.
تئوری های روانشناسانه
با پیشرفت علم روانشناسی در ابتدای قرن ۲۰، تئوریهای مهمی در زمینهی علل خودکشی افراد در سطح «فردی» منتشر شد. فروید باور داشت که فرد دارای «غریزه مرگ» است، که در مقابل با «غریزه زندگی» به تعادل میرسد و اغلب، از طریق خشم خود را نشان میدهد. زمانی که خشم به دلایل فرهنگی، در چارچوب قوانین و اخلاقیات اجتماعی قرار گیرد، هنگام بروز خود به دیگران سرکوب میشود و درون فرد باقی می ماند. در نمونه های شدید تر نتیجه این سرکوب خودکشی یا قتل نفس است. این ایدهی فروید تأثیر ادامه داری بر دیگر تئوری های خودکشی داشت. برای مثال، کارل منینگر در دههی ۱۹۳۰ و هربرت هندین در دههی ۱۹۹۰ در آثار مربوطه خود، به تفصیل این ایده فروید درباره ی رابطه پرخاشگری و خودکشی منجر به مرگ پرداختند.
بومایستر(Baumeister) و تئوری فرار با خودکشی
در سال ۱۹۹۰، روی بومایستر مدل روانشناسانه ای از خودکشی با نام «تئوری فرار» را معرفی کرد. این تئوری، به خصوص در توضیح خودکشی مردان بالغ، بسیار تأثیر گذار بوده است. بامیستر خودکشی را به شکل فرآیندی زنجیره ای تعریف میکند که شامل این شش مرحله است:
۱. عقبافتادن از استاندارد ها که زمانی اتفاق می افتد که فرد در دستیابی به نیازمندی های غیر واقع گرایانه ی یک زندگی فوق العاده شکست می خورد یا تجربه های منفی یا شکست هایی را در زندگی خود تجربه میکند.
۲. باور درونی به مقصر بودن در این شکست ها در درون فرد ایجاد می شود که ممکن است منجر به کاهش عزت نفس شود.
۳. بیزاری از خود زمانی اتفاق می افتد که دیدگاهی به شدت منفی در مورد خود، در برابر دیدگاهی مثبت در مورد دیگران شکل می گیرد.
۴. اثرات منفی و یا عواقب منفی که عواقب مرحله قبلی هستند و ممکن است به شکل افسردگی، اضطراب یا خشم خود را نشان دهد.
۵. تحدید شناختی راهی برای فرار از عواقب منفی از طریق دوری و برائت آگاهانه یا غیر آگاهانه از افکار بامعنی است. فرد به جای تفکر در مورد آینده، بر زندگی روزمره خود تمرکز میکند و در نتیجه، به تفکر محدود یا «دید تونلی»می رسد.
۶. رفتار های بی ملاحظه، حذف احساسات و تفکر غیر منطقی مرحله آخر این تئوری را تشکیل می دهد. این عوامل اغلب، به شکل سوء استفاده از مواد مخدر، آسیب به خود، رفتارهای پرخطر و یا جدایی از جامعه خود را نشان میدهد. به این ترتیب، میزان ترس از خودکشی کاهش می یابد و ممکن است در نهایت، به خودکشی بیانجامد.
ادوین اشنایدمن ( Edwin Shneidman) و دردهای روانی
ادوین اشنایدمن (۱۹۱۸-۲۰۰۹)، از پیشگامان نظریه پردازی خودکشی، معتقد بود که عامل اصلی تمام خودکشی ها وجود «دردهای روانی» است و تأثیر این عامل بر تفکر تئوریتیکال در مورد درک خودکشی بسیار عظیم بوده است. درد روانی به عنوان «آسیب، رنج، درد و احساس دردناک روانی در ذهن» تعریف شده است. «این درد ناشی از شرم یا گناه، تحقیر، تنهایی، ترس، اضطراب، یا ترس از پیرشدن است». خودکشی لزوماً ناشی از آرزوی مرگ نیست، بلکه راهی برای پایان دادن به درد های روانی است. درد های روانی زمانی ایجاد می شوند که نیاز های اساسی فرد برطرف نشود یا امیدی به آن نباشد. اشنیدمن معتقد بود که بخش زیادی از خودکشی ها ناشی از نیاز های برطرف نشده به چهار شکل زیر هستند:
۱. عشق، پذیرش یا احساس تعلق نافرجام
۲. درماندگی بیش از حد یا احساس عدم کنترل
۳. خودانگاره ی آسیب دیده ای که احساس دوری، شرم، شکست و تحقیر را برمیانگیزد
۴. روابط آسیب دیده، همراه با احساس غم و اندوه ناشی از آن
توجه به این نکته ضروری است که آستانه تحمل درد های روانی در هر فرد متفاوت است. هنگامی که فرد به آن آستانه برسد یا درد روانی را غیرقابل تحمل و طاقت فرسا بیابد، پاسخی که ظاهر میشود، شدید ترین وضعیت، یعنی خودکشی است.
لینارز (Leenaars) و مدل چند بعدی خودکشی
آنتون لینارز در ساخت مدل های مبتنی بر شواهد و چند بعدی از خودکشی سرآمد است. این مدل ها گاهی «مدل های اکولوژیک» نیز نامیده می شوند. لینارز و پیش از او، اشنایدمن، از محققان برجسته کالبدشکافی روانشناختی هستند. اصطلاحی که اشنایدمن آن را ابداع کرده است. او همچنین مرجع برجسته ای در تحلیل یادداشت های خودکشی است. این تحقیقات با نگاه به گذشته ی فرد، در درک چرایی خودکشی او بسیار مفید است. لینارز برای تحلیل خودکشی از عناصر فردنگر (ویژه) و عام نگر (عمومی) استفاده میکند. این کار برای ثبت تصویری کاملتر از زندگی از دست رفته ی فرد ضروری است. او از منابعی مانند اسناد شخصی، مصاحبه با بازماندگان، گزارش های رسمی دولت، یادداشت های خودکشی و هر منبع موجود دیگری استفاده میکند.
او هر دو ویژگی درون روانی و بین فردی را برای رمزگشایی از آنچه که فرد را به سمت خودکشی سوق می دهد، تفسیر میکند:
درون روانی
- درد روانی غیر قابل تحمل
- ساختار شناختی و طرز فکر انعطافناپذیر، دید تونلی
- بیان غیر مستقیم افکار دو سویه نسبت به زندگی، احساسات متناقض
- سازگاری ناکافی و عدم توانایی مقابله با مشکلات
میان فردی
- روابط بین فردی نا امید کننده
- طرد پرخاش، فقدان یا رها سازی
- همسان پنداری یا برون سپاری، احساس تعلق شدید به کسی که وجود ندارد، نیاز به فرار
لینارز به جای صرفاً فرار از درد، خودکشی را یک «بیماری چند بعدی» یا ترکیبی از عناصر «بیولوژیکی، روانی، درون روانی، بین فردی، اجتماعی، فرهنگی و فلسفی» می داند به نظر او، تحقیق دقیقی از تجربیات زیسته ی آن شخص، «چرایی» خودکشی فرد را مشخص میکند.
تئوری بین فردی خودکشی جوینر (joiner)
یک تئوری معاصر پرطرفدار در مورد تمایل به خودکشی، تئوری بین فردی خودکشی توماس جوینر است که به ویژه برای توضیح علت شیوع خودکشی در افراد مسن تر و به ویژه مردان مفید بوده است.
سه عامل در خودکشی وجود دارد:
۱. تعلق پذیری نا فرجام: نبود ارتباطات معنا دار با دیگران یا زنجیره ای از فقدان روابط قبلی.
۲. احساس سربار بودن: این که فرد احساس میکند سربار دیگران است. فرد باور دارد که هیچ تأثیر مهمی در جامعه اش ندارد و باری بر روی دوش دیگران است.
ترکیب این دو عامل احساس تمایل به خودکشی را به وجود می آورد.
۳. به دست آوردن قابلیت خودکشی: مرحله ای که فرد میتواند اقدام به خودکشی را آغاز کند. عادت به ترس و درد پیش نیاز تمایلات جدی به خودکشی است. فرد میتواند با قرارگرفتن مکرر در معرض رویداد های دردناک و رفتار هایی مانند آسیب به خود، ترس از خودکشی را از دست بدهد.
بک(Back) و تئوری نا امیدی
آرون بک تئوری خودکشی ناشی از نا امیدی را در دههی ۱۹۷۰، مطرح کرد. او پرسید که چه نیرویی ممکن است فرد را وادار کند که غریزه «بقا» را زیر پا بگذارد و بر آن غلبه کند. مشخص شد که این نیرو نا امیدی است؛ «عامل کاتالیزوری» که میل به خودکشی را به حرکت در می آورد. او دریافت که نا امیدی نسبت به افسردگی شاخص قوی تری در تمایل به خودکشی است. فرد دارای مدل های منفی ذخیرهشده ای است که چگونگی درک و دریافت اطلاعات جدید را تعیین میکنند.
در مورد افکار خودکشی، این مدل ها به جای احساسات مثبت و مفید، احساس نا امیدی را به فرد القا میکنند. بک در ابداع معیار هایی برای کمک به پزشکان در ارزیابی بیماری های روانی و خودکشی نقش اساسی داشته است. برخی از این موارد عبارتند از: پرسشنامه ی افسردگی بک، مقیاس قصد خودکشی و مقیاس نا امیدی بک. بک معتقد است که علاوه بر تغییرات رفتاری، تغییرات شناختی نیز برای درمان موثر بسیار مهم اند. این در روش درمانی شناخت رفتاری وی مشخص است. همچین، او معتقد است که برای نتایج درمانی بهتر، باید احساس نا امیدی بیمار را مورد هدف قرار داد.
لینهان (Linehan) و تئوری بدتنظیمی هیجانی
تئوری بدتنظیمی هیجانی مارشا لینهان اغلب، یک تئوری «زیستی-اجتماعی» در نظر گرفته میشود، زیرا المان های زیستی و اجتماعی در واکنش های فرد به استرس و تنظیمات هیجانی وی دخیلند. فردی که به این اختلال مبتلا است، احساسات شدیدی را تجربه میکند و حساسیت زیاد و حتی شدید به موقعیت های ناراحتکننده دارد. این حالات عاطفی شدید، حاد و ناگوار هستند. مبتلایان به شدت در تلاش هستند تا علائم خود را مدیریت کنند. گاهی اوقات این تلاشها برای مقابله یا تنظیم درد به صورت خودآزاری ظاهر میشود و در موارد شدید میتواند منجر به خودکشی شود.
لینهان رفتار درمانی دیالکتیکی را برای کمک به بیماران در درمان اختلالات عاطفی خود معرفی داد. در این درمان، نقص های مهارت های رفتاری در چارچوب حل مسئله و مهارت آموزی برطرف می شوند و بر مهارتسازی و تغییر رفتار تاکید می شود. خود تأییدی و امیدواری نتایج مطلوب این درمان است. رفتار درمانی دیالکتیکی به عنوان «قوی ترین درمان برای هدف قراردادن خودکشی» معرفی شده است.
نتیجه
اگر چه در اینجا به بررسی چندین تئوری خودکشی پرداختیم، ولی به تعداد زیادی از آن ها اشاره ای نشده است. برای مثال، ما امروزه پیشرفت زیادی در زمینه ی مطالعه ی مغز در علوم عصب شناختی کردیم و درک بهتری از چگونگی عملکرد مغز داریم و در نتیجه، اثرات شیمیایی مغز بر رفتار و تفکراتمان بیشتر مشخص شده است. این اتفاق مثبتی است زیرا حال، درک بهتری از چگونگی شکل گیری افکار خودکشی و چگونگی منجر شدن آن به رفتار های خودکشی داریم.
نکتهی مهم این است که هیچ تئوری ای در هر زمینه ای از جمله، جامعهشناسی، روانشناسی یا حتی پزشکی، قادر نیست کاملاً پیچیدگی های خودکشی یا رفتار های خودکشی را توضیح دهد. همچنین، مشخص است که نمی توان نتیجه گرفت که از هر تئوری ای می توان برای درمان اثرگذار خودکشی استفاده کرد. چیزی که تغییر نمیکند تکامل درک ما از چرایی خودکشی افراد است. این درک مدیون تحقیقات خستگی ناپذیری است که این تئوری ها و موارد کاربردی آن ها را میسازد. با ادامهی تلاش ها در جلوگیری از خودکشی و پیشرفت ما در درمان افراد، امیدواریم که به تعداد افرادی که زندگی را آنقدر دردناک و غیرقابل تحمل احساس نکنند، افزوده شود. در این صورت، دیگر مثل سیزیف که تا ابد سنگ را هل می دهد نخواهیم بود، بلکه همانطور که کامو سیزیف را تخیل میکرد، از زنده بودن خوشحال خواهیم بود.
درباره ما
مرکز مشاوره روانشناسی سروهانا در حیطه های ارزیابی و درمان اختلالات روانشناسی کودک، مشاوره روانشناسی نوجوان و بزرگسال و همچنین مشاوره خانواده، ازدواج، تحصیلی، شغلی و فردی با بالاترین کیفیت و زیر نظر روانشناسان و مشاوران مجرب و با تجربه آماده همراهی و ارائه خدمات به شما همراهان میباشد. منتظر حضور گرم شما به صورت حضوری در کلینیک سروهانا و یا به صورت غیرحضوری در اپلیکیشن فارگو هستیم.